جواب معرکه
نگاهی غم انگیز به کودک در بغلش انداخت.
یک مادر دلسوز، یک مادر دلسوز...او فقط یک مادر دلسوز بود،همین!
این کلمات را تکرار میکرد تا شاید عذاب وجدانش کمتر شود.
تیغ در دستش را به ارامی به گردن کودکش نزدیک کرد.
هیچگاه فکر نمیکرد که به نقطه ای از عجز و ناتوانی برسد که از فقر، مجبور شود برای اینکه دیگر کودکش در گرسنگی نباشد و صدای گریه اش تا آسمان هفتم نرود.
تیغ را بر روی رگ گردن کوچک کودک گذاشت.
کودک، انگار که متوجه شده بود، با چشمانی حیران به مادرش نگاه میکرد. مادر به ارامی اشک ریخت و...